ساعت 7:47هست و از 6صبح دارم با خودم کلنجار میرم که "برم یا نرم؟!"
بذارید ازینجا شروع کنم!
چهارشنبه(8/12/97)کوله مو پر کردم از خرت و پرتایی که از نظرم مهم بودن و با عزمی راسخ راهی اولین سفر تک نفره عمرم(تا الان:)شدم!
ترمینال رفتم و یک بلیط به مقصد شیراز گرفتم.
در تمام طول مسیر آرامش و خوشبختی بزرگی رو حس میکردم و از تصمیم ام به شدت راضی بودم.
پنجشنبه(9/12/97)
بعد از یک سفر 13ساعته حدود های 8 به شیراز _به گفته دوستان شهر عشق و حال_ رسیدم.
خسته بودم و بعد از گذشتن از هفت خوان "نه گفتن" به تاکسی ران ها تونستم به محل مسابقه برسم.
همچنان خوشحال و راضی بودم از تصمیمم و آدم های جدید منو مشتاق تر میکرد به ادامه دادن چیزی که وجود داشت!
اولین دور مسابقه به طور رندوم با مدیر فدراسیون اتللو افتادم و به خودم گفتم "میبری!"
باختم!:))
البته به گفته حاضرین خوب باختم.
هشت دور در طول اون روز بازی کردیم و من 7دور رو باختم!
خیلیه!!واقعا خیلیه:))
یعنی مجموع شکست هایی که تو طول عمرم خوردم به مراتب ازین کمتر بود.
عصبانی و به شدت ناراحت بودم.حس ضعیف و احمق بودن تمام وجودم رو فراگرفته بود و به خودم میگفتم "چی شد که این شد؟"
جالب بودن داستان این هست که از بچه های دبیرستانی هم باختم!!:))
با سردرد ,عصبانیت و خشم فراوان منتظر شدم که دوستم بیاد فقط منو ببره :))
انقدر بد بودم که حوصله گرفتن اسنپ و یا تاکسی هم نداشتم.
شاید به مدت یک ساعت روی یک صندلی منتظر نشستم تا بیاد دنبالم و خودم حاضر به گرفتن یک اسنپ ساده نشدم.
به خوابگاه دوستم رسیدیم و کلی خندیدیم.دوستای قدیمیم رو دیدم و حالم به مراتب بهتر شد.
خوابیدم.خیلی خوابیدم.و فقط خوابیدم.
بیدار شدم و با کلنجار رفتن با این موضوع که رفتن فقط اتلاف وقت بیشتر هست یا نرفتن نشانه ضعف حدود یک ساعت و نیم رو گذروندم.
دوبار جفت تاس انداختم و به خودم گفتم اگر حداقل یکی از دو عدد روی دو تاس 6باشه میرم!
و هر دوبار (2,3) آوردم.
همچنان در مورد صحبتی که شب قبلش با بابام داشتم فکر کردم و حرف های مامانم رو ارجح دونستم:)
طبق گفته بابام باید مسیری که رفته بودم رو ادامه میدادم و طبق حرف های مامانم اتلاف بقیه روزم با چیزی که توش خوب نیستم به قدر کافی, نشونه حماقت بیشتره!
نرفتم!نشستم و داستان این دو روز رو برای خودم مرور میکنم و الان حس بهتری دارم.
فهمیدم من بهترین نیستم!
گزاره بدیهی ای هست اما نه وقتی آدم باید به خودش چنین حرفی رو بزنه.
شکست از بچه های دبیرستانی توی بازی ای که عموما من برنده اش بود در بین اطرافیانم برام به شدت سخت و ناراحت کننده بود.
ولی این نکته رو یاد گرفتم که تلاش کنم.بچه ها رو دیدم که همه هر روز اتللو بازی میکنن و من آخرین باری که قبل از دیدن پوستر مسابقه بازی کردم حداقل شش پاه پیش بود :))
تازه انقد اعتماد به نفس کاذب داشتم که دو روز قبل از مسابقه اپ رو نصب کردم و چند دوری بازی کردم.
خلاصه اینکه الان چندان ناراحت نیستم از باخت های فجیعی که داشتم, تنها از اینکه نمیتونم تو اون جمع بامزه کنار بقیه رقابت سخت داشته باشم ناراحتم.
پی ننوشت:
حال ما مانده ایم و شیرازی که نگشته ایمو و تمرین تحویلی هایی که ننوشتیم:))
توی سلف نشسته ام و به اینکه چقدر امروز خنده دار بود فکر میکنم!
کلاس 8 صبح درس عمومی انسان در اسلام را به جای تایم 10_12خودم رفتم و سپس چهار طبقه دانشکده را بالا رفتم که با استادم صحبت کنم ک به در بسته خوردم!اصلا ایمیل زدن و هماهنگی قبلی با اساتید کارساز نیست!دانشجو را به کلیه خود هم نمیگیرند !
بعد از کمی نا امیدی به یاد زارع جانم افتادم و با عزمی راسخ درب اتاقش را کوفتم!در باز بود اما استادی در اتاق نبود!منتظر ماندم و همچنان هیچ تغییر امیدوارکننده ای حاصل نشد.
ساعت نزدیک 10بود و من هم عصبانی:/
به مسجد رفتم تا نشستن و نبود پایی که در کفش است حالم را بهتر کند و این شد که تا 12خوابیدم و با صدای دلنشین اذان به سمت ناهار شتافتم:))))
صحنه جالبی بود !همه وارد مسجد میشدند و من بر خلاف همه با شتاب خاصی خارج میشدم:دی خب گشنه ام بود:))))
بعد هم که با کباب عجیب تر از همیشه سلف مواجه شدم و انچنان ظرف را خالی کردم که گویی چه غذای دلپذیری بوده.
در نهایت اینکه اگر زمانی استاد شدید و با دانشجو قراری گذاشتید و فلان یادتان باشد کمی خوش قول و قرار باشید!
با تشکر:/
چایی رو گذاشتم که دم بکشه و در آستانه فردا شدن آرزومند این هستم که اولین استکان رو پر کنم.
خب
بذارید با این حرکت متن رو ادامه بدیم که چند صفحه از تقویم رو به طور
رندوم باز کنیم و بزرگداشت های مختلفی رو که بهشون برمیخوریم (میخورم:دی)
رو اینجا بنویسم.
-شهادت میرزا کوچک خان جنگلی
-روز شوراها
-صنایع دستی
-و.
چیز مشترکی که بین اکثر این بزرگداشت ها وجود داره اینه که اکثرشون واقعا برام بی اهمیت هستن.
اما برخلاف امروز سابق(خیلی زود دیر میشود:) میتونم بزرگداشت ثبت شده رو با تاخیر یک ساعته جشن بگیرم !
امروز روز چاییه:دی (بود)
و احترامش واجب!گرچه قرار بود به بهترین نحو ممکن جشن گرفته بشه اما به دلیل خستگی زیاد خواب رو به هر عمل دیگه ای ترجیح دادم و این شد که مجبورم قضاشو به جا بیارم:))
کار هم از نصیحت و پیشنهاد و این چیزا برای بزرگداشت این روز خیلی گذشته اما یه جمله رو سرلوحه زندگیتون قرار بدید:
<<تا وقتی چایی هست زندگی هست>> !
و به عنوان حسن ختام اینو یادآور شم << چایی رو باید تو لیوان شیشه ای خورد که بتونی قشنگ دید بزنی چایی رو!!>>
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
//درد ندیدن است!درد ندانستن است!
//هر چه بیشتر میگذرد بیشتر هیچ نمی دانم.
کنار آمدن با یک ماجرا با فراموش کردنش دو بحث کاملا متفاوت است.
از کودکی هر اتفاقی که افتاد بهمان گفتند که بزرگ میشویم و یادمان می رود .
هربار وعده آینده ای را بهمان دادند که گذشته مان کمترین نقش را در آن ایفا میکرد.
بعد اکنون توقع دارند که در حال زندگی کنیم.
وقتی کسی را ناراحت می یابیم ,دو راه حل عمده که به ذهنمان می رسد اینهاست:
"به اتفاقات خوب گذشته فکر کن"
"به اتفاقات خوب آینده فکر کن"
و مدام در زندگی در حال گول زدن خودمان با گذشته و آینده ایم.همچون مسکن مشت مشت گذشته و آینده را به خورد خودمان میدهیم که حال را ,اکنون را فراموش کنیم.که جریان زندگی را نفهمیم.که گذرش را حس نکنیم.
با عشقی پوچ به گذشته و امیدی دروغین به آینده زنده ایم.
زنده ایم به قیمت زجر کشیدن لحظه ای مان.زنده ایم به بهای نفهمیدن حقیقت کثافت باری که به دوش میکشیم.زنده ایم به امید زندگی کردن.
و چه مخلصانه خواهان آرامشی هستیم که نقیض همین "بودن" مان است.که نقیض تمامی نفس هاییست که درون ریه های خود جاری میکنیم.که نقیض تمام افکاریست که لحظه لحظه از ذهنمان میگذرانیم.
و این امید دروغ ترین و مریض ترین و پست ترین مفهومیست که باور کردیم.امید به آدم ها,به لحظه ها,به فردا ها.
گفتم: بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زله ها را
پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
+دلم تنگ شده:)همین!
امروز برای اولین بار حس خنگ بودن و نفهمیدن را تجربه کردم.
نمی دانم چه برسرم آمده بود اما انگار ساده ترین چیز ها را نمی فهمیدم.یعنی همه آنچه که به تنهایی و به سادگی می توانستم اثبات کنم را انگار نمی فهمیدم!
حس بدی بود.
اما کاملا متوجه شدم که نفهمیدن یک سری مسائل واقعا دست خود آدم نیست.یعنی همیشه از نظرم اکثر مسائل بدیهی می آمدند یا حداقل بعد از یک بار شنیدن اثبات آن کاملا برایم روشن و واضح بود اما امروز مغزم قشنگ در حالت خاموشی عه مداوم بود.
کاملا هل کرده بودم و خنده دار است که بگویم حتی بغض کردم:))
خیلی نگران شدم و امیدوارم دیگر هیچ وقت چنین شرایطی برایم پیش نیاید!
شاید هم کم کم رو به زوال همیشگی ام!!!!
دارم به این فکر میکنم که باید تعداد دوست های صمیمیم رو افزایش بدم!یدونه کمه!دو تا زیاده!
اما الان تو وضعیت یه دونه کمه قرار دارم در نتیجه برای تحول هم شده باید موقعیتم رو به دوتا زیاده تغییر بدم.
دارم به آدم مناسب فکر میکنم!
نیست!
بالواقع من آدم مناسبی نیستم یعنی بعد از یه بازه دوستی با هرکسی طرف مقابل رو میتونم به پوچی های خودم سوق بدم .یه ویژگی دیگه که این فرد باید از نظرم داشته باشه این هست که نباید اونقدرها هم علاقه مند به زندگی باشه!بالواقع این مدل آدم ها حالم رو به هم میزنن!آدم هایی که براشون زندگی و سلامتی شون بیش از حد مهمه!
یعنی با خود نفس سالم زندگی کردن مشکلی ندارم اما با این قضیه مشکل دارم که یه فرد مدام نگران باشه نکنه فلان بیماری رو گرفته باشه و اینا!
در هر صورت الان که دارم بیشتر فکر میکنم بیشتر به این نتیجه دارم میرسم که انگار تا ابد قراره تو وضعیت "یکی کمه" بمونم!:))
البته یه حالت بد تر هم وجود داره!
اونم حالته "یکی نیازه"هست!
امیدوارم هیچ وقت به این شرایط دچار نشم:دی
برای تحول در رویه نوشته هم قصد دارم یه عکس رو ضمیمه متن کنم!:دی
قبل ازینکه هم ،این سوال براتون پیش بیاد که این عکس ایا ربطی به متن داره یا نه باید بگم که نه!اصلا هیچ ربطی نداره!^^
عدم احساس صمیمیت!
من ازین رنج میبرم.
من از فراموش کردن احساساتم رنج میبرم.
ازینکه بعد از یک مدت با یک دوست برخورد میکنم نمیتونم مثل قدیم باشم.
ازینکه بعد از چهار سال هنوز هیچ کس رو به خودم نزدیک نمیبینم.
راه نجات چیه؟
خسته ام.
درباره این سایت